داستان های کوتاه



دخترک طبق معمول هر روز" جلوی ویترین کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگه تا پایان ماه " هر روز بتونی تمام چسب های زخم رو که داری بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم.

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست وپا یا صورت صد نفر زخم بشه تا و بعد شانه هایش را بالا انداخت و به راه افتاد و گفت: نه "خدا نکنه . اصلا"کفش نمی خوام.


>


پیرمردکفاش دوباره وارد محل شد. وشروع کرد به داد زدن :> و دوباره مشتری

 هایش سر رسیدن. 

پیرمرد در همین هین که کفش ها را برق می انداخت ناگهان چشمانش به مردی افتاد که کفش هایش را برای واکس زدن آورده بود . گویی پیرمرد او را میشناخت به او گفت:ببخشید آقا من شما را قبلاُ ندیدم ؟

مرد بدون انکه به پیرمرد  نگاه کند با صدایی خشن گفت:نه خیر !چه معنی داره من با این کبکبه و دبدبه یه پیرمرد کفاش دو هزاری رو بشناسم. حالا سریع کفشمو واکس بزن که جلسه دارم.

پیرمرد با دلی شکسته سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد.


>


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پُشـــــــــته اَبـــــــــــــرهـــــــاے ِ ســـــــــــــــیاه وبلاگ شخصي محمدعلي مقامي تست بلاگ سریالی ها خبر خاش آنلاین گلبن یاس خلوتگاه ریاضی 2 دوستان یاس 2 Carly advertise