پیرمردکفاش دوباره وارد محل شد. وشروع کرد به داد زدن :> و دوباره مشتری
هایش سر رسیدن.
پیرمرد در همین هین که کفش ها را برق می انداخت ناگهان چشمانش به مردی افتاد که کفش هایش را برای واکس زدن آورده بود . گویی پیرمرد او را میشناخت به او گفت:ببخشید آقا من شما را قبلاُ ندیدم ؟
مرد بدون انکه به پیرمرد نگاه کند با صدایی خشن گفت:نه خیر !چه معنی داره من با این کبکبه و دبدبه یه پیرمرد کفاش دو هزاری رو بشناسم. حالا سریع کفشمو واکس بزن که جلسه دارم.
پیرمرد با دلی شکسته سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد.
>
درباره این سایت